مبين مبين 13 سالگیت مبارک

پسرم شکوفه بهاری، دخترم شکوفه ی صورتی

پيراهن شماره ١٠

يا حبيب... جانِ جان... سركلاس بودم كه آقاجون زنگ زدن: سايز مبين چنده؟ ٤٥ يا ٥٠؟  جواب دادم ٤٥ فكر ميكنم. آقا جون گفتن: چه رنگي؟ سفيد يا رنگي؟  گفتم: رنگي! كلاس تمام شد و طبق سه شنبه هاي معمول برگشتم خانه ي ماماني زهرا... تو در را باز كردي با بلوز شورتِ سرخابي سرمه اي شماره ١٠ messi !! چشمانت برق ميزد، مامان ببين آقاجوو برام چي خريده...لباس فوبالي مسي شماره ام دهه! ماااادر فدات پسر كوچولو😍 اين لباس سه روز از تنت در نيامد كه نيامد😄خوشبحالش بابت اين همه عشق. ممنون آقاجون جونمان.   خدايا عمر باعزت و سلامتي به پدرم عطا كن..الحمدلله ماشاالله شكرالله. ...
24 اسفند 1393

مردونه پسرونه....

يا حق پسر عزيزم پنجشنبه و جمعه، بابايي كاملا به تو اختصاص دارد..هرچه تو بگويي همان است. پنجشنبه به پيشنهاد بابايي ساكِ استخر را جمع كرديد و برنامه اي براي خودتان رديف كرديد. يك برنامه ي پدر و پسري... يكساعت شركت، تا بابايي كار عقب مانده اش را انجام بده.... خريدِ خورده ريز و ليست خانه.... استخر دوتايي... مي گويي:مامان كاش تو هم ميامدي استخر ولي نميشه اونجا همه مردونه پسرونه س. نميشه بياي. فردا ميبرمت استخر زنونه دخترونه❤️ اين زمانها براي من هم عاليست...كمي براي خودم باشم ارام و بي دغدغه. از ساعت ٢تا ١٠شب زمان زيادي بود...كم اوردم از اين حجم تنهايي... مبين چقدر خوب است كه تو هر روز كنارمي😍 ١٠شب خسته و بي انر...
24 اسفند 1393

صداي تو خوب است....

  يا كافي... صداي تو صداي زندگيمونه... توي دستشويي موقع انجام كارت و دستش شستن بعدش، توي حمام موقع اب بازي تا وقتي من بيام، وقت مسواك زدن...  صدات مياد! صداي ناز و عشقت... يا شعر ميخوني، يا اهنگ ميزني با دهنت، يا قصه ميگي، يا ميزني تو خط من درآوردي! خيلياشون رو ضبط كردم يواشكي😍 ديشب ميخوندي... خدا به ما چي داده؟ چشم داده گوش داده لب داده دهن داده خداي خوب و مهربون چي داده؟ دست داده پا داده و... نميدونم از كجا ياد گرفتي. نميدونم ازجايي شنيدي يا از خودت ساختي... حس خوبي بهم داد ممنون عزيزترينم.   خدايا براي داده ها و نداده هات شكر❤️ ...
24 اسفند 1393

من و تو و كتابها...

يا عالم... باران مي باريد... هوا سرد بود... اما رفتيم، كارتمان را بابايي جان پر كرد، ليستمان را هم خاله مونايي تكميل كرد. راه افتاديم سمت نمايشگاه... تو و كتاب دوستيد...عشق ميكني...كتابها برايت مقدسند... و من در برابر اين همه فهم سكوت ميكنم...خوشحالم از تو. كيسه هاي كتاب را من پُر ميكردم و ليست را خط ميزدم. تو غرفه ها را زير و رو ميكردي كتاب انتخاب شده را مي نشستي و ورق ميزدي... ميداني قانون يكي ست... كاري به كيسه هاي دستم نداشتي! همان يكيِ خودت را برداشتي، راضي و خوشحال بي حرف...مادر فدات. عزم برگشت داشتيم كه بابايي زنگ زد و مژده ي يك دعوت را داد، دعوتي از طرف مهربانترين. تا خانه دويديم، من و تو و كتابها😍...
23 اسفند 1393

كلبه ي ٤ساله....

سبحان المبين... سلام خانه ي مجازي ما!  ميان همهمه ي پست ها، لا به لاي بزرگ شدن پسرك... آمدم بگويم تولدت مبارك! ممنون از دلِ بزرگت... ممنون از اينكه دل به حرفهايم ميدهي...ممنون از اينكه نگهبان و حافظ روزگار بي تكرار و خاص مايي... پاداشت تمــام اعتماديست كه به تو دارم.... روزي كه تو را باز كردم....ساختم و رنگت زدم و شروع كردم نميدانستم دوماه بعد همان روز مبين در آغوشم است... گواراي وجودت اين عشق... كلبه ي امين ما...دوستت دارم. ممنون از ياداوريت معصومه ي عزيزم😍😘 ...
20 اسفند 1393

جشنواره

هوالمبين... جشنواره ي فيلم فجر امسال را در كنارت گذرانديم...بس كه خوب و همراهي... برجِ ميلاد محبوبت...من و تو و خاله ندا...ديدار با بازيگران....دوناتِ شكلاتي و هواي سرد😍 پرديس سينمايي ملت...من و تو و خاله ندا...سه ساعت صف!...هات داگ پنيري...خانه ي دختر. سينما آزادي...من و تو و عمو احمد و بابايي و خاله ندا...پفك هندي ...ابنبات...كوچه ي بي نام. رأي تماشاگر را تو مي انداختي... تمام طول فيلم ساكت بودي با گوشي بازي كردي، راه رفتي، عشق بودي. سانس هايمان از وقت خوابت ميگرفت اما تو عشقي و همراه. خوشحالم از داشتنت...ازاسان گير بودن خودم ..از نتيجه... كودكي كن مبين...دنيا بر مدار سرعت ميچرخد! بي خيال قانون! وقت زياد است و ...
20 اسفند 1393

بسم الله النور...

يا حق.... چشم جانم... چشم بيمار تو را ديدم و بيمار شدم..... سه شب تبِ تو! برايم كافي بود تا وزنم به ايده الي كه ميخواهم برسم!!! داغ داغ داغ...بوسه هايت... من و بابايي سه شب ميزبانت بوديم و تختمان مأمنِ آمنِ تو. ارام تر بودي و ما هم... خداروشكر گذشت... عافيتي هميشگي برايت ارزو ميكنم گل عمرم. ...
18 اسفند 1393

طعم بهشت....

يامعين.... دستهايت طعم دارد! طعمِ بهشت... نميدانم بهشت چه طعمي دارد اما، هرچه كه تو دست بزني در دهانم غوغا ميكند. طعم و دست و انگيزه....اينها دليل است براي پختن و درست كردن...پيشنهادهاي آشپزيم را با عشق لبيك ميگويي... برنجي دم كني...تهچيني من دراوردي بپزي، با تمام موادي كه خودت ايده ي اضافه كردنشان را ميدهي....مثل تهچين چوب شور و پاستيل بيسكوييت و كيك خانگي را هزار بار بيشتر از آماده دوست داري....قبل از پخت تو و كاسه ات روبرويم هستيد براي گرفتن مواد خام! دوست طعم قبل از پخت را دوست داري...من هم ليس زدن هايت را😍 ميدانم اشپزيت عالي ميشود! ادويه ها را خوب ميشناسي...نمكدان برايم پر ميكني،...دوغ درست ميكني....😉 دنيا...
18 اسفند 1393

رنگ زندگي...

يا محجوب... مبين جان دل سرعتت براي بزرگ شدن بيشتر و بيشتر شده و من هراسانم..خوشحالم..دلداده تر از پيشم! دستم را به دستت داده ام و ميدوم به دنبالت... كه تو مسير را بهتر از من بلدي. مقصدمان مهم نيست كجاست...تئاتر، نمايشگاه، رستوران... هرجا باشد قدمهاي مسير خوش رنگ است... اتوبوس سوار ميشويم! همان اتوبوسي كه هزارتم نفر را پذيراست....اما من و تو فرق داريم! نگاهت شيرين است. تاكسي سوار ميشويم همان تكرار روزمره! اما من و تو فرق داريم به عروسك هاي توي ماشين به راننده به پول به بو! دقت ميكنيم! من اينطور نبودم! دركنارت به اين نگاه رسيدم... پياده ميرويم و ميدويم و چاله ها را ميپريم تا مانع بعدي مسابقه ميدهيم! رنگ بازي...
18 اسفند 1393